ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح

ساخت وبلاگ
ماجرا این است که خودم هم نمی‌دانم دیگر که چه می‌خواهم. آیا خودم را انتخاب کنم که می‌رود و تنها مسئول رویاهای خودش است یا همین زندگی پر مناسبت را که مسئولیتش را بر دوشم گذاشته‌اند؟ هیچ نمیدانم راه سعادت و رضایت چیست.هیچ کس را به خود نزدیک نمی‌بینم و فکر می‌کنم در سیاره‌ای دیگر،در حالیکه چشمانم را بسته‌ام با دیگران زندگی می‌کنم. مثل آدم کوری که در میان آدمیان به رفت و آمد و زندگی‌ست مشغولم.درون ذهنم اما تنهایم و با هیچ کس رابطه‌ای ندارم. نمی‌دانم از افسردگی‌ست یا اضطراب اما هیچ احساس قرابتی با آدمها ندارم. زمانم غالبا به بطالت می‌گذرد و انگیزه‌ای برای هیچ فعالیتی ندارم.شاید مُرده‌ام و خودم خبر ندارم.نمی‌دانم...دچار فاجعه‌ای هستم که از آن بیرون آمدنش سخت شده.گاهی از آرامش و شادی حتی می‌ترسم و به فاجعه‌ام پناه می‌برم. دوست دارم پرنده‌ای بودم که می‌توانستم به آسمان و ابرها پر می‌زدم و تنها نگرانی‌ام بارانی باشد که بی هوا بر سرم می‌ریزد و چه خوشایند است آن زمان رفتن به درون پرهایم و نوک زدن به شاخه‌ای که انتهایش نور است ... یادداشتک ۱) در معرض تصمیمی جدی هستم ..یادداشتک ۲) و روزها که چقدر کش دارند ...  +  شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۰| 17:36 | الف.ر  |  | ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 0:14

مهربان عزیزم، آشنای همیشگی سلام کاش بدانی دلم چقدر برایت تنگ شده آنقدر که دستانم برای نوشتن می‌لرزد. و تمام کلمات جز دلتنگی از یادم رفته‌اند. جملاتم با یکدیگر چفت نمی‌شوند. انگار سوادم نم کشیده باشد و سخن گفتن را فراموش کرده باشم. فقط دلم تنگ است و تنها همین یک کلمه را خوب بلدم. کجاهایی؟ رو به کدام خورشید نشسته‌ای؟آفتاب کجا بر گونه‌های زیبایت می‌تابد؟ قامت بلندت را زیر کدام درخت قایم کرده‌ای؟ شبها در رویای چه کسی به خواب می‌روی؟ و دستهایت را در انحنای پشت چه کسی کاشته‌ای؟ می‌شود آیا مرا به یاد بیاوری آن وقت که لبان گرمت را بر بوسه‌های یارت میگذاری؟ می‌شود آیا مرا خواب ببینی آن وقت که بر پهلوی دیگری خوابیده‌ای؟ می‌شود آیا جایی، هر چند کوچک، هر چند حقیر برای خاطراتمان درون قلبت بگذاری؟ حالا که نیستی چگونه خودم را به جهان وصل کنم؟ چگونه این دستهایِ لعنتیِ بی بخار را تحمل کنم؟ چگونه خودم را به آفتابِ نیمه جان مرداد معرفی کنم؟ چگونه خیابان ها را گز کنم؟ چگونه پیاده‌روهای شب را بلد باشم؟ تو نیستی. تو دیگر رفته‌ای و این تنها حقیقت سیال فضاست. با خودم هی تکرار می‌کنم و در پس هر تکرار یک بار دیگر جانم را از دست می‌دهم. تو رفته‌ای و منِ بی‌همه چیز تو را از دست داده‌ام.جهان من حقیقت دیگری جز این ندارد.... +  جمعه چهاردهم مرداد ۱۴۰۱| 1:53 | الف.ر  |  | ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 23:29

این روزها نمی‌دانم چه‌کاره‌ام.حساب خودم با خودم را از دست داده‌ام. به هیچ چیز امیدی ندارم و اندک دلخوشی‌ای حتی ندارم . از قبل ضعیف‌ترم و گردی از نا‌امیدی در هوای درونم پاشیده‌اند . هر چقدر سنم بالاتر می‌رود در اداره امور مربوط به خودم ضعیف‌تر می‌شوم.هر مدل تغییری هم که به ذهنم می‌رسید را هم امتحان کردم اما یک چیزی انگار دست نخورده باقی مانده که حالم را بد می‌کند . فاصله‌ام با آدمها چندین برابر شده است و به هیچ بنی بشری احساس نزدیکی نمی‌کنم . خودم را هم نمی‌توانم از بندی که در آنم برهانم. تسلیم شده‌ام . تسلیم محض. آن روحیه مبارزه طلبی‌ام را از دست داده‌ام . فهمیدم نمی‌شود. فهمیدم نمی‌توانم و به خودم دروغ می‌گویم که این طوری که هست بهتر است.آدمیزاد هر چه بیشتر تقلا می‌کند برای خوشبختی، خوشبختی بیشتر از او فرار می‌کند. تیره‌ام .. تارم ... و ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می‌گریند .یادداشتک 1) هر جا که می‌روم تو را با خودم می‌برم... +  یکشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۱| 15:54 | الف.ر  |  | ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 97 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 8:28

پنجره‌ای که باز است مرا تا آسمان، تا ماه، تا تو نمی‌برد و این موسیقی که روی صحنه است موسیقی فصل مینی‌مال قصه است. فصلی که در سکوت فرو رفته است و تردید جای خود را به ایمان داده است‌. فصلی که لبخند از جنس پلاستیک و امید از جنس آب است. این پنجره به هیچ جا باز نمی‌شود و پشت آن دیوار سیمانی قرن است و رویاها و کودکی‌ام لابه‌لای آن مدفون شده است.صدای رگبار ااما از بیرون می‌آید و باران بوی لبخند تو را گرفته و زمین خیس یادگار لحظه‌های با هم بودنمان شده است. می‌ترسم.می‌ترسم از اینکه باد تو را برده باشد و من بی هوا و زمین در انتظار بیهوده‌ای باشم که خودم از آن بی‌خبر باشم. می‌ترسم تو از آغوش من رمیده باشی و من بی‌خبر مانده باشم. تنها راه نجات صبر است و زیبایی. باید به زیبایی‌ات بیاندیشم و به انحنای گردنت، به شکل موجه دستانت، کشیدگی ابروانت و اندوه شفافی که در نگاهت هست. باید دلم را از لا‌به‌لای موهایت بیرون بکشم و دستانم را در دایره‌ هوس انگیز سینه‌هایت دفن کنم و متصل شوم به بندِ اولِ انگشتِ کوچکِ دستِ چپت و به زیبایی‌ات و به این حقیقت سرخ که زندگی بدون تو یک ترس بزرگ است. یادداشتک ۱ ) من از چیزی که نامش زندگی‌ست می‌ترسم ...یادداشتک ۲) عاشقانه‌هایم را با دندان نگه داشته‌ام  +  دوشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱| 0:7 | الف.ر  |  | ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 76 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 8:28

چی میشد اگه پنجره رو باز میکردم،تو وسط کوچه ایستاده باشی کنار اون ماشینِ قرمز،یک دستت گوشی موبایلت و روی دوشت هم کیف لپ تاپت. خسته باشی. دست برام تکون بدی و بهم بگی : چرا درو باز نمیکنی ؟یک ساعته پشت درم ... چی میشد الان تو آشپزخونه بودی،تکیه داده بودی به گاز و داشتی سس لوبیا پلو رو هم میزدی و برای خودت زمزمه میکردی: زیر لب میترسوم از این کشور خوسیده خوشبخت بیدار بشُم این طرف مرز نباشی.چی میشد اگه الان تلفنم زنگ می‌خورد و اسم تو روی اون نقش می‌بست و اون عکس دوتایی‌مون تو اون آینه قدی می‌افتاد روش.چی می شد اگه زنگ خونه رو می‌زدی، از آیفون تصویری میدیمت ولی الکی می‌گفتم کیه؟ تو میومدی نزدیک و می‌گفتی منم عزیزم. چی میشد اگه الان داشتم آماده می‌شدم تا بیام کافه فلان دیدنت.اون لباس سفیدمو می‌پوشیدم عطری که خودت خریدی رو می‌زدم و تو کافه دنبالت بگردم و تو که سرت تو کتابته از دور دست تکون بدی.چی میشد اگر هنوز بودی ... یادداشتک 1 ) چیزی نیست،دلم برایت تنگ شده. همین یادداشتک 2 ) دلم برایت خیلی تنگ شده... +  شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۱| 21:0 | الف.ر  |  | ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 96 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 8:28

آن خیابان دراز نبود .. تو اما انگار آن طرف خیابان  یک میلیون سال نوری از من فاصله داشتی .... فاصله ها فاصله نبودند ، قوانین زمین و فیزیک جا به جا شده بود ... دستهایم را به صورت می کشیدم .. درخت صنوبری ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:31

باد كه لاي برگهاي درختان خيابان مي وزيد ، من به سيگارم پك ميزدم و در خيالم با چراغ برق كوچه حرف ميزدم .. يادم آمد به شبي  ، به شبهايي كه توي آغوش تو ، به صداي ماشين هايي كه از دور پر گاز ميرفتند گوش م ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 141 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:31

آينه ي عزيزم سلام حالا ديگر فقط خودمان مانده ايم . نگاه كن ، هيچ كسي نيست ، هيچ صدايي نمي آيد . طوفان زد ، استكانها افتادند ، پنجره ها از قاب خود پرواز كردند ، پرنده ها كوچ كردند و ديگر صدايي به جز سف ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 92 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:31

  پیک اول را که نوشید ، فکر میکرد تمام است ، دیگر نمی نوشد .. خواست فقط بویش دوباره به دماغش بخورد . میدانست حتی بویش به تنهایی میتواند او را مست کند ... نزدیک دهانش برد ، قبل از سر کشیدن جرعه اش مست ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 157 تاريخ : يکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت: 5:22

شهر شلوغ بود . خیلی شلوغ .. پاهایش از شدت گرفتن و رها کردن کلاج ماشین درد گرفته بود . باران می آمد و ضربه هایش به شیشه میخورد ، صدای برف پاک کن ماشین که روی شیشه را زخمی می کرد به همراه صدای آن زن فرا ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...ادامه مطلب
ما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 119 تاريخ : يکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت: 5:22