مهربان عزیزم، آشنای همیشگی سلام کاش بدانی دلم چقدر برایت تنگ شده آنقدر که دستانم برای نوشتن میلرزد. و تمام کلمات جز دلتنگی از یادم رفتهاند. جملاتم با یکدیگر چفت نمیشوند. انگار سوادم نم کشیده باشد و سخن گفتن را فراموش کرده باشم. فقط دلم تنگ است و تنها همین یک کلمه را خوب بلدم. کجاهایی؟ رو به کدام خورشید نشستهای؟آفتاب کجا بر گونههای زیبایت میتابد؟ قامت بلندت را زیر کدام درخت قایم کردهای؟ شبها در رویای چه کسی به خواب میروی؟ و دستهایت را در انحنای پشت چه کسی کاشتهای؟ میشود آیا مرا به یاد بیاوری آن وقت که لبان گرمت را بر بوسههای یارت میگذاری؟ میشود آیا مرا خواب ببینی آن وقت که بر پهلوی دیگری خوابیدهای؟ میشود آیا جایی، هر چند کوچک، هر چند حقیر برای خاطراتمان درون قلبت بگذاری؟ حالا که نیستی چگونه خودم را به جهان وصل کنم؟ چگونه این دستهایِ لعنتیِ بی بخار را تحمل کنم؟ چگونه خودم را به آفتابِ نیمه جان مرداد معرفی کنم؟ چگونه خیابان ها را گز کنم؟ چگونه پیادهروهای شب را بلد باشم؟ تو نیستی. تو دیگر رفتهای و این تنها
حقیقت سیال فضاست. با خودم هی تکرار میکنم و در پس هر تکرار یک بار دیگر جانم را از دست میدهم. تو رفتهای و منِ بیهمه چیز تو را از دست دادهام.جهان من حقیقت دیگری جز این ندارد.... + جمعه چهاردهم مرداد ۱۴۰۱| 1:53 | الف.ر | | ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح...
ادامه مطلبما را در سایت ساعت دو و پانزده دقيقه ي صبح دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : soolaan بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 23:29